شدم مست به آن تیر نگاهی که زدی بر دل سرمست
به آن گردش چشمان سیاهی که گویا همه چی هست
شدممست به رسوا ترین حالت ممکنه که بدانی
بی قرارم تمامم شده ای بی تو دگر هیچ ندانم
ای وای
(منه دیوانه چو بینم تورا در برخویش
از خدا میطلبم این همه رسوایی را
سر به احرامگذارم از این بی تابی
غافل از هر چه کشیدم ز شیدایی خویش)۲
چه حالی است عجب قرعه و فالیست
که جانم شدهای این که خطا نیست
ندانی که دل بر سر کویت بنشیند به گدایی
که آواره ترین است عجب بی سر و پایی
( من دیوانه چو بینم تو را در بر خویش
از خدا میطلبم این همه رسوایی را
سر به احرام گذارم از این بی تابی .
غافل از هر چه کشیدم ز شیدایی خویش)۲