دل من زبان ندارد که ز حال خود بگوید
من به عشق تو دچارمکار منگذشته از حد
در صدای من سکوتت در سکوت من صدایت
در تمام لحظه هایم مانده رد لحظه هایت.
این چه درد بی دوایی است که بجان من رسیده
شور این جنون به مغز استخوان من رسیده
با ترانه گفتنی نیست حس عاشقانه من
مث غرق شدن تو آب بعد تو نفس کشیدن
هرکجا روم تو هستی همچو آینه روبرویم
مثل سایه در پس من در تمام آرزویم
بد ماجرا همینجاست عاشقی لباس تن نیست
هرچه می شود در این بین جرات جدا شدن نیست
این چه درد بی دوایی است که به جان من رسیده
شور این جنون به مغز استخوان من رسیده
با ترانه گفتنی نیست حس عاشقانه من
مثل غرق شدن تو آبه بعد تو نفس کشیدن